آیا هرچه به نام تمدن هخامنشی گفته میشود هیچ پایۀ علمی ندارد؟
دکتر سرور خُراشادی، استادیار گروه باستانشناسی دانشگاه تربیت مدرس
گوی با خصم بداندیش که این پرچم ما
سالها همسر خورشید فلکپیما بود
متون و روایات تاریخی که دستمایۀ پژوهشگران در بازنویسی و تحلیل تاریخ یک تمدن است معمولاً متأثر از یکجانبهنگریهای ایدئولوژیک، تناقضات ناشی از دورۀ فترت میان وقایع با زمان نگارش آنها، اشتباهاتی در فرآیند بازنویسیهای مکرر و تحریفات ناشی از سنت شفاهی سینهبهسینه یا دهانبهدهان است. از بختیاری ماست که به فراخور موضوع، شواهد و دادههای باستانشناختی چون مردگانی ناطق به راستیآزمایی این متون میآید و در مواردی نیز رویگردانی بخت، دستمان را از زمین و زمان کوتاه میکند تا ناگزیر، تنها گوش سپاریم به آنچه که راوی متن برایمان روایت میکند؛ پس چه نیکوست که این گوشسپاری با چاشنی تفکر، تعمق و انصاف درآمیزد تا روایتگرِ اگر نه عین واقعیت، که مضمونی نزدیک به آن باشیم.
به تازگی متنی در رسانهها منتشر شده است که عنوانی تأملبرانگیز دارد: “هرچه به نام تمدن هخامنشی گفته میشود هیچ پایۀ علمی ندارد و تاریخ هخامنشیان چیزی جز فضاحت نیست”. کسانی که با تاریخ ایران باستان آشنایی دارند بیگمان با خواندن آن سطور، به یاد مارکسیستهای سنتی میافتند که با جزماندیشی، ماتریالیسم تاریخی را در ادوار مختلف تاریخ این کهنمرزوبوم رصد میکردند تا قبای خوشایستی از تئوریهای تطوری مارکسیستی بر قامت تاریخ ایران باستان استوار سازند. سالیان مدیدی است که از اولین تلاشهای پژوهشگران شوروی در راه نیل به این هدف میگذرد و پندار بر این بود که دیگر خاکستر چنین تفکراتی به سردی گراییده است تا اینکه نوشتهای از دکتر حسن شایگان با عنوان فوق بر این انگارۀ خوش خط بطلان کشید. آنچه در نوشتۀ شایگان تبلور چشمگیری یافته است اذعان به وجود خیل عظیم بردگان در دورۀ هخامنشی، اطلاق اعلامیۀ ضدحقوق بشر به استوانۀ کوروش، عدم شایستگی وی در برخورداری از القابی چون کبیر و فاتح، حس ناسیونالیستی وجه غالب در تاریخنگاری هخامنشیان و اعمال غیرانسانی و غیراخلاقی آنان نسبت به بردگان است که در نهایت از همۀ این موارد تحت “حقطلبی نسبت به دورۀ هخامنشیان” یاد کرده است؛ حقطلبی که به زعم وی، بسیاری را برآشفته خواهد ساخت. قصد این نوشتار نقد سطربهسطر گفتههای شایگان بر اساس شواهد باستانشناختی و ارزیابی متون استنادی وی نیست؛ چراکه نقد را اصول و قاعدهای است که مجال آن در این مقال نمیگنجد و صدالبته که پیشتر، پیشینیان به نقد بخشی از این تکرار بیپایان پرداختهاند. خلاف واقع نیست که اندیشیدن و نوشتن در مورد تاریخ یک سرزمین به زعمِ تاریخنگار و تاریخپژوه، به میزان قابل توجهی تحت سیطرۀ حس میهنپرستی و ذائقۀ دینی- مذهبی قرار میگیرد. این دو شاخه به موازات هم، در مقام محرک و مبنا، تحلیلهای ما را سمتوسوی داده و تاریخ سرزمینها را تا نقطهای پیش میبرد که غیرواقع بودنشان برملا میشود. تا مدتها و پیش از شکلگیری رشتۀ تاریخ و باستانشناسی بر مبنای علمی و آکادمیک، مفروضات تاریخی، مفروضاتی بودند که نه در چارچوب منطقی، بلکه در چهارراه فترتها، عواطف و احساسات شکل گرفته بود. پس از این دوره است که تاریخ سرزمینها قامتی نظاممند و تا حدی منصفانه بر اساس دسترسی به شواهد و بر مبنای تحلیلهایی منعطفتر و به دور از حبوبغض مییابد. تاریخ هخامنشیان که در اینجا موضوع سخن ماست سالها بر اساس شواهد و مدارک قابل دسترس، موثق و معتبر از سوی تاریخنگاران، باستانشناسان، جامعهشناسان و…. مورد کنکاش و بازپیرایی قرار گرفته است و پس از این نیز بارها و بارها تن به این کنکاش و بازپیرایی خواهد سپرد تا جایی که اگر خاکستر منیت بر آن نشسته باشد، زدوده شود؛ چراکه علم و عالِم را بر مصطبۀ دُروج، هراس و تعصب راهی نیست.
شایگان با تأکید بر خیل عظیم بردگان در دورۀ هخامنشی، به نقد وجوه انسانی و اخلاقی پادشاهان هخامنشی و بالاخص کوروش دوم ملقب به کوروش کبیر میپردازد. با فرض بر راستی ادعای وی نباید از نظر دور داشت که به بردگی گرفتن اسرای جنگی خصیصۀ نظامی- سیاسی- اجتماعی جهان باستان بود که ازقضا کوورش نیز در آن حکم میراند. کوروش نه یک قدیس بود و نه یک پیامبر، نه یک منجی بود و نه یک بشارتدهنده، کوروش تنها یک پادشاه بود؛ پادشاهی در چارچوب نظام پادشاهی و مقید به سیاستهایی که هدفش ثبات و امنیت قلمرو و مردمانش بود؛ کوروش یک فرمانروا بود؛ فرمانروایی بر تخت و فرمانروایی در جنگ؛ کوروش یک مدیر بود و یک مدبر؛ در بافتی که با جهان امروزین و معیارهای حاکم بر آن بسی تفاوت داشت. با فرض بر راستی ادعای شایگان مبنی بر اینکه کوروش در هیچ جنگی پیروز نشد و بیجهت به او لقب “کبیر” دادهاند، باید گفت اگر اطلاق القاب و عناوین اینچنینی تنها منوط به پیروزیهای نظامی افراد میبود پس چنگیزخان مغول را بایستی اولین گزینه برای دریافت لقب “کبیر” دانست؛ چراکه گوی سبقت فتوحات را از پیشینیانش ربود! آنچه که کوروش را “کبیر” کرد تا ایرانیان “پدر” بخوانندش، دستاوردهای ملی، هویتی و سیاست و کیاستش در سازماندهی و مدیریت قلمرواش بود و میراثی که از خود به یادگار نهاد. با فرض بر راستی ادعای شایگان مبنی بر خوی جنگافروزی و جهانخواری کوروش، نباید از نظر دور داشت که جنگاوری و مشروعیت سیاسی دو همزاد در نیل به سلطنت بود که یکی را بدون دیگری نشاید! کوروش در جهانی میزیست که اگر به هنگام نمیتاخت، بیهنگام بر او میتاختند؛ اگر تصرف نمیکرد، خود و سرزمینش را متصرف میشدند؛ اگر مردمان ممالکی را به خدمت نمیگرفت مردمانش را به خدمت میگرفتند؛ اگر دستاوردها و داشتههای ممالک تابعه را در لوای سازماندهی جهانی و میراث مدیریتیاش به هنر و معماری شکوهمند هخامنشی بدل نمیکرد دستاوردها و داشتههای سرزمینش را به یغما میبردند. سخن از امروز نیست؛ سخن از روزگارانی است که هیچش با هیچ چیز امروز قابل قیاس نیست؛ سخن از دو جهان و دو دوران به غایت دور از یکدیگر است: باستان و مدرن.
جنگ، شورش، ناامنی و بیثباتی خصیصههای بنیادین جهان باستان بود؛ جهانی با مرزهایی نامشخص و منعطف که به تأسی از هر شورش و طغیان حدود و ثغور مرزهایش تغییر مییافت. حال سخنراندن از حقوق بشر در چنین جهان متزلزل و پرآشوبی بسی آرمانگرایانه و متهمساختن پادشاهان یک پادشاهی یا امپراطوری در نقض حقوق بشر نیز به همان اندازه غیرواقعگرایانه است. حقوق بشر برساختهای دیرظهور است که حتی در جامعۀ مدرن امروزین نیز یا مجال تحقق نمییابد و یا به سختی رخ عیان میسازد. مسؤولیتهای شاهانه، دغدغههای شاهانه و سیاستهای شاهانه در ایجاد امنیت و ثبات یک قلمرو، مانع از آن بود که اجازه دهد آرمان حقوق بشر و تحقق آن خط فکری و عملی یک پادشاه یا فرمانروایی که آنهم در آستانۀ راه بود را جهت دهد، ولو اینکه آن پادشاه در دل و جان طالب آزادی و آزادگی و برخوردار از خصایل والای انسانی میبود. سخن از تعارضهاست؛ سخن از جدال دل و عقل است؛ سخن از دلهرۀ اسب نجیب ولی چموشی است که میتازد و میگریزد تا مبادا به اصابت تیری از پای درافتد؛ سخن از جهان پدرکُشیها، پسرکُشیها و برادرکُشیهاست. وه چه نیکوست که با مقابلۀ تمامی متون تاریخی و شواهد باستانشناختی در چنین بافتی که نامش “جهان باستان” است و با لحاظ تمامی خصیصههای جهان آنزمانی، به قضاوت منصفانۀ یک تمدن و فرهنگ بنشینیم؛ فراز و فرودش را دریابیم؛ قوت و ضعفش را بازشناسیم و از آن الگو سازیم و عبرت گیریم؛ نه اینکه سادهانگارانه سراسر فضاحت بخوانیمش!